معنیِ نازُک. محبوب نازکننده.



کاش میتونستم همین الان به خ زنگ بزنم. بیدارش کنم از خواب و بپرسم ازش که: من همه‌ی این آدمِ غلطم؟ یا حتی بخشی‌ش؟

 

+ هیچ جا، هیچ جای زندگیم اندازه چندین ماه گذشته از خودم بدم نیومده بود. لعنت به من! کی تموم میشه این کابوس؟ کابوسِ : من کی‌ام؟ 

 

++ که درختا رو ت میده و میشه. که پنجره ها رو می‌کوبونه و شیشه‌ها رو می‌شه. که به آدما مجال پناه گرفتن نمیده. که صداش می‌پیچه تو گوشِ‌ت و تپش قلب میده بهت. مثل همون. اندازه‌ی همون. از خودم می‌ترسم. 

 

+++ همین الان دوباره به سان بیماری به شوق فکر کردم و قلبم درد گرفت. واقعا درد گرفت. یعنی واقعا درد می‌گیره. ولی خب باید پذیرفت که هیچ کس قربانی نیست. چون هر جایی فکر کنیم قربانی هستیم اشتباهیم. غلطیم. من هیچ جا قربانی نبوده‌م. مطمئنم. شاید فقط باید یه وقت هایی یه چیزهایی رو می دونستم. که میتونم ندونستنش رو ببخشم. الان میتونم ببخشم.


کاش زودتر این فاز های تو در تویی که خ میگه بگذره. من با خودِ پذیرشها مشکل دارم و نمیتونم بپذیرمش. منتها چاره‌ای جز پذیرش نیست. پذیرش پذیرش بپذیرش پذیر پذیر پذیر پذیرفتم.

 

+ نوبت شلوارهای وصله‌دارِ رسول پرویزی‌ه‌. مدت‌ها پیش کتاب صوتی‌ش رو خریده بودم. کتاب مجموعه‌ی ۲۰ تا داستان جنوبی هست که بعضی از اونا تجربه‌های نویسنده‌ هستن. در واقع بیانِ درد و تلخی به زبان طنز. احتمالا داستانِ "قصه‌ی عینکم" از کتاب درسی و شیرینی‌ اون نوشته یادتون هست‌.این داستان یکی از اون ۲۰ داستان‌ه. راوی مهدی پاکدل‌ه. که خب خیلی سوسوعه. تو ذهنم جمله ها رو با صدای وی تکرار می‌کنم و دلم می‌خواد می‌تونستم بهش بگم که پیِ قضیه رو بگیره و راوی قصه‌ها بشه‌‌. قصه‌های کتاب های صوتی یا حتی رادیو. چرا هیچ‌وقت نگفتم؟ شایدم گفتم و یادم نیست‌. کاش منم این استعداد رو داشتم.

++ داستان غم‌انگیز امشب شاگرد مامانه که پدر مادرش طلاق‌ گرفتن و مادر تو یکی از شهر های شمالی ساکن‌ه. دختر کوچیک خانواده پیش مادر بزرگ میشه و پسر خانواده پیش پدر. پدرِ نه چندان نرمال. میگه هر وقت میره شمال پیش مادرش و برمی‌گرده مدت‌ها طول می‌کشه به زندگی عادی برگرده. کاش می‌تونستیم اون پدر رو قانع کنیم که گاهی دوست داشتن در رها کردن‌ه. چون دوستش دارم رهاش می‌کنم بره جایی که خوشحال تره. پیش کسایی که پیششون خوشحال‌تره. این به آزادگی نزدیک‌تره‌. که بذاره بره پیش مادرش‌ و آسوده بزرگ شه. درد. درد. درد.‌‌‌

+++ اون مدت واقعا فکر می‌کردم اگه اینجا شغل مناسب نباشه چی؟ اگه اینجا خوشحال نباشه چی؟ و واقعا جوابم این بود که اگه بخواد بره از اینجا من پایه‌م. جای دیگه‌ای از زندگیم خودم رو انقدر آزاده سراغ ندارم. که کاش بودم‌. که کاش باشم. که سعی می‌کنم باشم.


در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دوره‌ی راهنمایی معلممون که فقط چهره‌ش با چشم های سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من می‌گفت سانی. گاهی هم می‌گفت ولی. بچه‌ها از این صمیمیت‌ش با من حسادت می‌کردن و راستش برای خودم هم عجیب بود. دوره‌ی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سخت‌گیر و به اندازه مهربون. و همیشه زیبایی رو در برقراری نسبت‌ها می‌دونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب بود. از قضا این معلممون هم منو دوست می‌داشت. سال پیش دانشگاهی معلممون (که نمیدونم چرا یهو از اون سال همه‌‌ی معلم‌ها برامون ارتقاء پیدا کردن به مقام استاد) یه آقای میانسال با سبیل های تقریبا شبیه کلهر بود. استاد رضایی. که نقطه‌ی عطفی تو زندگی اکثر ما بود. که وقتی موضوع کنکور بود و تست انگار جدی‌تر و سخت‌گیرتر از این آدم تو این دنیا وجود نداره. و وقتی موضوع عشق بود و مولانا مهربون‌تر و عاشق‌تر از اون. مدت ها بعد هم هنوز تو خونه‌ش مولاناخوانی برگزار می‌شد و صدحیف که هیچ وقت نتونستم شرکت کنم. 

ازون کلاس صحنه‌های زیادی یادم نیست. من محو استاد می‌شدم. محو شیوه‌ی عاشقی‌ش. شیوه‌ی خوندن و عشق بی‌پایانی که به مولانا داشت. محو اشتیاق صورتش وقتی درباره‌ی مولانا حرف می‌زد.

اون موقع‌ها هر از گاهی به درست و غلط فکر می‌کردم. مثل هر وقت دیگه‌ای که خط‌کش برمی‌داشتم و آدم‌ها، صداقتشون، رنگ رخسار و سرّ درونشون، تفاوت ظاهر و باطن‌شون و سیاهی و سفیدیشون رو اندازه می‌گرفتم‌. من رنگ آدم‌ها رو پیش خودم می‌دونستم. ناخالصی ها رو هم زود تشخیص می‌دادم.اما گاهی می‌دیدم آدم غیرخوش‌رنگی زندگی خوش‌رنگی ساخته. یا گاهی به خط کشم شک می‌کردم‌ گاهی فکر می‌کردم‌ "هر آدمی" و "هر فکری" میتونه درست باشه. هر شیوه‌ای میتونه قابل پذیرش باشه. یه بار همه‌ی جراتم رو جمع کردم و پرسیدم. گفتم استاد ممکن نیست برای رسیدن به هدف، به معشوق، به هر آنچه درستِ مطلق است چندین راه موجود باشه؟ ممکن نیست که "هر چیزی" بتونه درست باشه؟ گفت: نه. یه نه‌ی مطلق بهم داد که از اون روز به نظرم: نه. از اون روز جواب مطلق این سوال نه‌ عه. گفت: "صراط مستقیم" یعنی یک راه راست. بقیه لغزش است و غیر از آن هیچ نیست. از اون روز فکر میکنم درست یک چیز است. و هر آنچه غیر از آن است لغزش است و هیچ. از اون روز تو هر آنچه که فکر میکردم "صراط مستقیم" نبوده دنبال لغزش بوده‌ام. دنبال لکه، ناخالصی، سیاهی. 

 

+الان شک دارم به بودن درست و غلط. شاید تنها دلیلش ترس باشه.

++ ولی خ قاطعانه میگفت درست و غلط وجود نداره. اگه خودش غلط باشه ارزش گذاریِ true  برای گزاره‌هاش هم میره زیر سوال. ولی خب من با فرض false بودن خودش هم ترجیح میدم فکر کنم گزاره‌هاش true هستن. چون اگه false باشن من خیلی از دست میدم‌.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

layamout انشا pl8 اشک شور روایت عاشورا Delta Food یاوه گو معلم Latoya بازاریابی دین